برایت می نویسم از روز روز زفتن برایت مینویسم از روزی که بی اعتنا به همه چیز پشت پا زدی و رفتی از روز پایان رویای من و آغاز خوشبختی تودر صداقت من و بی

وفایی تو شکی نیست روزی که رفتی بهار برایم خزان شد آن روز روز رهایی تو بود و روز غم من  روز مرگ من

من دست غم راگرفتم وتودست اورامن باغم گریه کردم و تو بادیگری خندیدی

من باآسمان صحبت می کردم و تو با اومن قطره قطره آب می شدم وتودرحال رشدبودی

من سراسر وجودم پرازآه واندوه بودوتواز شادی سرازپای نمی شناختی

تودرعرش بودی ومن درقعرتوخوشبخت بودی ومن سیه بخت

آن روزوروزهای بعدش من در اوج نیاز بودم و تو در کمال بی نیازی لبخند میزدی

توهرچه محبت ازمن دریغ کردی به یکباره نثاراوکردی

حتی روزهای بعدهم که تو را دیدم نگاهت را از من گرفتی و در مقابل چشمان حیرت زده وپرازاندوه من دست اورابه دست گرفتی ورفتی

رفتی بدون اینکه بدانی درپشت سرت عاشقی دلباخته جانش راازدست دادوروح ازبدنش خارج شد 

آری اواکنون یک مرده متحرک است که دیگرنه هیچ می بیندونه هیچ میشنودونه حتی هیچ احساس میکند

فقط تصویری از گذشته درمقابل چشمانش موج میزندوتکرارمیشود

آنقدرتکرارمیشودکه اوخودرادرآن روزهامیبیندوحس می کندهرروزازنوازتوجدامی شود

یک جدایی تحمیلی یک جدایی تلخ وبی میل امااوبه خاطر خوشحالی و رضایت

یارش قبول می کند می پذیردومی رود مبادارنجش اوراببیند

خوشبختی اوراهمیشه می خواهدوخواهان است

ودراین میان شکستن خودش مسئله مهمی نمی باشداو می رودتایارش راهمیشه شاد ببیند

مهم نیست که سر خودش چه می آید

آری من رفتم تاتوآزادانه زندگی کنی یک زندگی راحت و بی دغدغه 

                        برایت آرزوی شاد کامی دارم               به امید خوشبختی تو...

  

سلام عزیزان اول از همه عذر مرا به خاطر دیر اپ کردن این وبلاگ بپذیرین امروز روز خاصی برای من بود که امید وارم برای هیچ یک از شما ها اتفاق نیفته امروز اولین سالگرد مرگ احساسم و .... یک سال زود گذشت اما خیلی سخت بود باور این که حتی تصور کنی یک سال از کسی که همه ی زندگیته دور باشی ولی گله ی هم نمی شه کرد بازی سرنوشته ولی فکر می کنم یک سال مدت زیادی تا بتونی یکی رو فراموش کنی یا حداقل وفاداری تو ثابت کنی و اما از امروز من می خوام گذشته رو فراموش کنم به همین علت هم فکر می کنم این اپ آخرین آپ من باشه و اما در پایان کار می خواهم به سوال برخی از عزیزان که در این مدت پرسیده بودند جواب بدم اول از همه از نام وبلاگ شروع می کنم که خیلی ها براشون جالب بود که چرا این اسمو انتخاب کرده بودم ؟؟ همه ی سهم من از اون عشق سوخته ارتباط نا موفق یا هر چی که می شه نامید همان یک بوسه بود و اما برخی عزیزان از بک راند و رنگ فونت(خط) گله می کردن که اونم با توجه به مطالب وبلاگ فکر کنم مناسب بوود و اما با شما مخاطبین عزیز : اول از همه از همه ی عزیزانی که امده بودن تشکر می کنم به خصوص صونای عزیز که خودشون هم یه وبلاگ نویس موفق هستن www.boyeyaas.persianblog.com ادرس وبلاگش هم اینه و اما در مورد وبلاگ بعدی من :من دوباره میام اما نه به این سبک . تا دیدار بعد همگی شاد و سر بلند باشید     نفرین شده

من اگر اشک به دادم نرسد می شکنم

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

بر لب کلبه محصور وجود من اگر

در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم تک و تنها

            به خدا می شکنم می شکنم

 

 

 

....و این حال منه بی توست

چشم گریان... دل نالان... قلب ترسان...پای لرزان....دست سرد

بغض گریه تو چشام    حرف درد رولبام

ای کاش بودی  و میدیدی  ای کاش در آخرین گفتار میتوانستم چهره زیبایت را ببینم

تو بگوچه کنم؟      بی تو با خاطرهایت چه کنم؟   

تو گفتی از آغاز امدن اشتباه کرده ام

..........واما آیا می دانی که این اشتباه تو چقدربرایم گران تمام شد

..........میدانی نرخ این این اشتباه چند سال مرا تباهی کرد

                         تو گفتی زود دلبسته ام.....

اما به خاطر نداری حرفهای زیبایت را...........

تو گفتی تورارها کنم وخیالت رااز سر بیرون کنم

اما من میگویم گرچه خودرا از من گرفتی ولی خاطرت همیشه با من میماند

........گفتم رهایی را تو به من آموز        ....گفتی از آغاز دل نبستم

.....اما نمیدانی که من سرسپرده ات هستم

تو گفتی نمیتوانی به هیچکس دلببندی           اما من می دانم دلجویی کرده ای

نخواستم به خاطرت بیاورم روزهایی را که برای او بی تاب بودی

توزندگی مرا با حرفهای شیرین و دور از عملت برباد دادی

تو که مرا فنا کردی حالا بگو به چه امید زنده بمانم؟

غم دور از تو بودن زده آتیش به وجودم

به جز محبت من با تو چه کردم که اکنون دشمن جانم هستی

من اگر کشته شوم باعث بد نامی تو می گردد

تارو پودم را اتشی که روشن کردی سوزانده

حال نیز خود بیا و این خاکسترم را بر باد بده

....و این حال منه بی توست

چشم گریان... دل نالان... قلب ترسان...پای لرزان....دست سرد

بغض گریه تو چشام    حرف درد رولبام

ای کاش بودی  و میدیدی  ای کاش در آخرین گفتار میتوانستم چهره زیبایت را ببینم

تو بگوچه کنم؟      بی تو با خاطرهایت چه کنم؟   

تو گفتی از آغاز امدن اشتباه کرده ام

..........واما آیا می دانی که این اشتباه تو چقدربرایم گران تمام شد

..........میدانی نرخ این این اشتباه چند سال مرا تباهی کرد

                         تو گفتی زود دلبسته ام.....

اما به خاطر نداری حرفهای زیبایت را...........

تو گفتی تورارها کنم وخیالت رااز سر بیرون کنم

اما من میگویم گرچه خودرا از من گرفتی ولی خاطرت همیشه با من میماند

........گفتم رهایی را تو به من آموز        ....گفتی از آغاز دل نبستم

.....اما نمیدانی که من سرسپرده ات هستم

تو گفتی نمیتوانی به هیچکس دلببندی           اما من می دانم دلجویی کرده ای

نخواستم به خاطرت بیاورم روزهایی را که برای او بی تاب بودی

توزندگی مرا با حرفهای شیرین و دور از عملت برباد دادی

تو که مرا فنا کردی حالا بگو به چه امید زنده بمانم؟

غم دور از تو بودن زده آتیش به وجودم

به جز محبت من با تو چه کردم که اکنون دشمن جانم هستی

من اگر کشته شوم باعث بد نامی تو می گردد

تارو پودم را اتشی که روشن کردی سوزانده

حال نیز خود بیا و این خاکسترم را بر باد بده

من سکوت را دوست دارم بخاطرابخت بی پایانش...
فریاد را میپرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصیانش..
فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر فلک کجمدار...
پائیز را می پرستم بخاطر عدم احتیاج عدم
اعتنایش به بهار.....
آفتاب را دوست دارم بخاطروسعت روحش..
که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند
حقیقت تلخی را که از او نور میگیرد
زندگی:ایده ال من است ومن آن را تقدیس میکنم
به خاطر اینکه روزی هزار بار نابودش می کنند
    اما هرگز نمی میرد............

من سکوت را دوست دارم بخاطرابخت بی پایانش...
فریاد را میپرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصیانش..
فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر فلک کجمدار...
پائیز را می پرستم بخاطر عدم احتیاج عدم
اعتنایش به بهار.....
آفتاب را دوست دارم بخاطروسعت روحش..
که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند
حقیقت تلخی را که از او نور میگیرد
زندگی:ایده ال من است ومن آن را تقدیس میکنم
به خاطر اینکه روزی هزار بار نابودش می کنند
    اما هرگز نمی میرد............

  •  عزیزم
     میل داشتم پیش تو باشم . چه فایده یک شمع افسرده خانه ات را روشن نخواهد کرد ، بلکه حالت حزن انگیزی به آشیانه ی توخواهد داد
     به من بگو از چه راه قلبم را فریب بدهم ؟
     زندگانی یعنی غفلت چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد 
      ! چه وقت مهتاب می تابد . کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می زند ؟
    افسوس ! همه جا سیاه است . ولی تو نباید سیاه بپوشی . راضی نیستم در حال حزن به اینجا بیایی . خوب نیست . خواهی گفت به موهومات معتقدم . بله ، بدبختی شخص را این طور می کند . درد آدم را به خدا می رساند
    دیشب تا صبح از وحشت نخوابیده ام . کی مرا دیده بود آن قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم
    یک شعله ی نیم مرده ، یک کتاب آسمانی و یک پاره ی خشت ، گوشه ی اتاق پدرم ، جای پدرم را گرفته بود . مگر روح با این وسایل حاضر می شود ، شاید ! پدرم ! پدرم
    دیشب دست سیاهی متثل به سینه ام فشار می داد . چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی گذاشتند ؟
    از ترس به مادرم پناه بردم . عجب پناهی . به راه افتادم . پاهایم می لرزید . سایه ی یک درخت شمشاد مرا به وحشت می انداخت . عالیه ! پس با من مهربان و وفادار باش . عمر گل کوتاه است 

     

سلام

بی تو توفان زده ئ دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری
غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.............
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
در خانه چو بستم دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد گویا خانه خراب شد سر من
بی تو من در همهء شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه شعرو سرودی تو همه بودونبودی
چه گریزی زبرمن که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی؟نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم..........

بی تو توفان زده ئ دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری
غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.............
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
در خانه چو بستم دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد گویا خانه خراب شد سر من
بی تو من در همهء شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه شعرو سرودی تو همه بودونبودی
چه گریزی زبرمن که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی؟نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم..........

کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت
     عشق غرور دوروغ
چون آدماواسه عشق از روی غرور

      
دوروغ میگن

زندگی را دوست دارم نه در قفس
بوسه را دوست دارم نه به خاطر هوس
وتو را دوست دارم تا آخرین نفس

زندگی را دوست دارم نه در قفس
بوسه را دوست دارم نه به خاطر هوس
وتو را دوست دارم تا آخرین نفس

تار وپود هستیم
برباد رفت اما نرفت



عاشقی هااز دلم
دیوانگی ها از سرم

اگر با دیدن کسی که دوستش داری

رنگ رخسارت می پره و صدای طپش

قلبت آبروتو به تاراج می بره

لازم نیست حتما مال تو باشد

کافی است نفس بکشد زندگی کند

    لذت ببرد

اگر با دیدن کسی که دوستش داری

رنگ رخسارت می پره و صدای طپش

قلبت آبروتو به تاراج می بره

لازم نیست حتما مال تو باشد

کافی است نفس بکشد زندگی کند

    لذت ببرد

 کاش بال پرواز داشتم و در اوج آسمانها به هر جا که دلم می خواست به پرواز د ر می امدم و بر شانه ی کسی که دوستش داشتم می نشستم و غزل دوستی را می خواندم و زمانی که غم بر دلم می نشست بر شانه های او تکیه می دادم و اشگ چشم هایم را که همدم تنهایم بودن بر شانه های او می نشاندم پس کو آن بال پرواز ؟ کو آن شانه ها ؟ افسوس که همه خواب و خیال است به جز غم

 

دوباره اشک روان شده از دیده من به کجا غلطان شدی به کجا ، دگر جای برای تو نیست دگر شانه ای نیست تو را دگر نمی خواهند شرم کن دگر نبار می دانم که داری من را ملامت می کنی می دانم اشک بگذار بنویسم دیده ام نمی بیند بس کن بگذار بنویسم بگذار خالی بشم بگذار در تنهای به آن نقطه نگاه کنم به ان نقطه جدای به مردمی که آن را از من جدا کردن ای اشک جوهر قلمم را خراب نکن

انصاف نباش شرمنده به خدا دیده می دانم خسته شدی از من می دانم دستام دگر یاری نمی کنن دیده نگاه کن و به خاطر بسپار که چه کسی زخم زد به خاطر داشته باش ای خدا نمی خواهم

عاشق باشم هر بار شگستی تازه هر بار قلبی اکنده از درد نمی خواهم

 


سه پیر مرد

خانمی ۳ پیر مرد جلوی درب خانه اش دید.

- شما را نمی شناسم ولی اگر گرسنه هستید بفرمایید داخل.

+ اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستیم تا ایشان بیایند.

همسرش بعد از شنیدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.

بعد از دعوت یکی از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمی شویم.

خانم پرسید چرا؟

یکی از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید کداممان وارد خانه شود.

بعد از شنیدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شاید خانمان کمی بارونق شود.

همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقیت نه؟

عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.

شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بیاید. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.

۲ نفر دیگر نیز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!

یکی از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و یا موفقیت را دعوت می کردید، ۲ نفر دیگرمان اینجا می ماند. ولی هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال می کنیم.

هر جا عشق باشد
موفقیت و ثروت هم هست!

  خداحافظ

 
تا قبل از آخرین حضورمان طعم شکستن قلب را نچشیده بودم, فقط در زیر دستانم روی ورق های تا خورده و خط خطی, قلبی شکسته کشیده بودم و از اعماقش خنجری به بیرون رانده و قطره ای از سر زیبایی جاری کرده بودم . اما تمام انزجار و درد شکستن را ,با حضور خاموشت لمس کردم .آن دمی که بر بغض های باقیمانده در گلویم لبخند زدی . در زندگی تصمیم داشتم بر یکبار هم که شده, از حقیقتی که سالهاست حرف می زنم ,صداقتی بزرگ بسازم ,لابه لای شکافهای پر رمزو راز دستهایت. به سان تلالو یک حرارت
در خشیدم ,نه فقط از برای خواستنی وصف ناشدنی . می دانم مثل همیشه واژه هایم برایت فقط جلوه ای از یک حرارات لحظه ای دارد ,خیلی سعی کردم تمام حسی که بین من وتو و باورهایمان فاصله می انداخت رها کنم تا شاید روزی ما شویم.
فکر می کنم برای تو باید خیلی روانتر از اینها بنویسم, ولی باور کن نه از سر غرور بلکه از ناتوانی این چنین مبهم می نویسم .
وقتی آمدم ,چقدر کلبه خاطراتمان از حضور من خسته بود. هرچه شور را در خودم افزون ، نفرت و رهایی را در تو به وفور می دیدم ... باورهمه آنچه وداع را نوید می داد ,  برای کتاب نا تمام زندگیم کافی نبود . گفته بودم با من غریبه نیستی. ترنم خواستنت را در تک تک قصیده ها و مثنوی های عاشقانه نوشته بودم . فکر نمی کنی در هنگامی که بودنت می توانست جای تمام دلواپسی های هرروزم را لبریز کند ,رفتنت از دلم زود بود . نمی توانم خرده بگیرم.,بر تویی که از اسارت بیزاری, بر تویی که هرگز تجربه عاشقانه زیستن را پرواز نکرده ای, دلم گرفته بود نه برای تو ,نه برای خودم, بلکه برای آنچه از دست داده ایم . همان آشنایی ساده ای که از فقدان توجه لبریز بود و امروز حالتی منتقدانه دارد . کاش می فهمیدی حتی پر کشیدنم هم دلیلی برای همیشه خواستن بود, کاش می فهمیدی که آنکه بخواهی دلم را به شیوه دشمنان شکستی .
من از تو نمی خواستم برای کودکی دلم بمانی , فقط می خواستم اگر مثل طفولیتم بهانه غربت را گرفتم  , چون کوه بر نا ملایماتم استوار باشی .تو همانی بودی که قسم را ضمیمه نامت کردم تا بشناسی دوست داشتنت برهان علاقه ای سرد نیست . 
می دانم که هیچ یک از حرفهایم را نمی خوانی , حتی حاضر نیستی لحظه ای در عبارات توقفی کنی ,اما شاید از تمام این نوشته ها به عمق دوست داشتنم پی ببری و یا شاید نه ...باور کن خیلی تلاش کردم تا ظرف اندک زمانی که فرصت داشتم حقایق دلم را رو کنم . اینک در قمار عشق تو اندیشیدم که بازنده ام . می خواهم کمی از نگاهت چشم ببندم و با دلت سخن گویم  , چه باشم و چه نباشم بودنت را بخاطره همه تلخی هایت ستایش می کنم نبودنت را هرگز آرزو نکردم .
از بزرگ آسمان ها از همانی که هم تو را خوب می شناسد هم صداقت ابهام حرفهای مرا  , می خواهم تمام نشاط روحم را بگیرد وبر کهنگی باورت فرو نشاند.
می خواهم خیلی بنویسم از همه چیز هایی که فقط جمله هایم را به دوست داشتن واقعی تو ختم کند , اما باور کن تکرارکلمات روحم را می آزارد . وقتی می فهمم به اندازه کم بهاترین اجسام در نظرت ارزشی ندارم.
ای کبوتر تمام ساعات خوش زندگیم !! چرا خواستن تو آنقدر ابری بود که با برخوردی کوتاه, به بارانی اندک مبدل شد. من هنوز چشمهایم لبریز خواستنی تمام نا شدنی ایست .
به این زودی این دفتری که می توانست هزاران برگ داشته باشد خلاصه کردی .
گفته بودم در هیچ کجای این آشنایی اجبار نداری , اما فکر می کنم این اختیار را داشتی که به حرمت اشکهای غلتیده بر گونه  , تنهای ام را تا هنگام بودن پر کنی . دلم می خواهد بار تمام غصه هایت را به دوش کشم تا تو همیشه سرشار از تبسم باشی واگر دست خودم بود ثانیه های عمرم را نثارت می کردم تا برای مردمی که برایت بسیار پر ارزشند ، تا همیشه باشی .شاید می شد مرهمی بر زخم های دلم باشی و یا شاید می شد همه اندوه شبانه ام... به یاد داری وقتی به جای تصور دیدنت، نبودنت را غمگین شدم ؟!!
به یاد داری وقتی چشم در چشمت گفتم : آمدم تا دوستت داشته باشم , بر حقارت سخنم خندیدی و گفتی من هرگز عاشق بودن را با تو تجربه نخواهم کرد ؟به یاد داری وقتی بغض امانم را برید, خواستنت را فریاد زدم بر صداقتم  ,مبهوت خود را رها دیدی ؟ به یاد داری وقتی از غزل های بر باد رفته دلم سرودم , گرفتاریهایت را به رخم کشیدی؟ به یاد داری وقتی گفتم بمان برای همیشه ,بمان, گفتی چقدر قشنگ حاشیه می بافی؟ ویادت هست وقتی خواستم تمام سفره دلتنگی ام را مقابل گستردگی نگاهت پهن کنم  ,گفتی دیر آمدی من تنها جدایی را از بودنمان خواستارم؟ واین سیلی محکمی بعد از مدتها بر سایه قلبم بود امامن خوب یادم هست که خواستم در آن لحظات بر دستهای بی مهرت بوسه زنم و بر گونه های سردت حرارت باورم را ارزانی ...اما تو حتی مهلت حقم را از من گرفتی .
گذشت و بعد از این هم می گذرد ,اما تو را سوگند به تمام بی مهری هایت, مراقب وجودت باش که هنوز برای من تهی از آ لایش است. من ایمان دارم که روزی, غمگین بی باوریت خواهی شد و
آن روز نه منی هست که بر بالین آمالت تکیه زند ونه زمانی که به پاس اشتباهات من وتو بایستد .
ای همیشه با من, صادقانه زیستن را از مرغان دریایی بیاموز که چه در هنگام تلاطم, وچه در هنگام خاموشی دریا ,تنهایی آن را همسایه اند.
 

تو نپرسیدی، نپرسیدی که بر من چگونه گذشت روزهای بی تو و شبهای

دلهره و ترس. تو نپرسیدی که حالم چگونه بود وقتی در بستر تنهایی خود

چشمان ترم را می‌بستم. اما من می‌گویم، می‌گویم که تو را در خواب دیدم

عریان‌تر از حقیقت، زیباتر از ماه، روشنتر از خورشید و لطیف‌تر از نسیم .

می‌گویم که تو را در اغوش کشیدم عاشقانه‌تر از همیشه و بوییدمت و

سرمست شدم، من نترسیدم و تو را بوسیدم و دوستت دارم را هزار باره

فریاد زدم اما حیف که بیداری و هشیاری باز تو را از من گرفت و من باز در

هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی،.

کاش بودی و زخم دل را مرحم می‌گذاشتی .کاش بودی و تن تبدارم را به

دریای وجودت می‌زدی و می‌آسودم، کاش بودی و من بر شانه‌هایت گریه

می کردم، کاش تو بودی و هق‌هق‌های بچه‌گانه‌ام در هیاهوی این و آن گم

نمی‌شد اما تو نبودی و اینهمه بودند.

 و من باز در هجران تو سوختم بی آنکه بفهمی.

 



چگونه شیشه باشم وقتی نگاهها از سنگ است

در قلب من کویریست
که حتی به یاری دستان
نمناک تو بهار نمی شود
در این جا همه چیز حتی
همه آنهائی که تو عشق
می نامیشان مرده است

و مرگ چیزی از جنس فراموشی است ...

و آدمی چیزی از گونه‌ی فراموشکاران ...


چند سال بعد در چنین روزی ...

برف می بارد و لحظه های عمر من همچون تکدانه های برف آرام بر زمین می افتد

و زمین با عطش خاصی آنها را در کام خود فرو می کشاند ...

می خواهم دمی بیاسایم ...آسایشی در اوج سرما ، در اوج خفقان...

شمارش معکوس آغاز شده ... برای روزی خاص ،

مادرم لباس سیاهش را از گنجه در می آورد ...

مادرم آن روز را می شناسد ... آن روز را می فهمد ...

روز میلاد دوباره ی من فرا می رسد ...

زندگی دوباره آغاز می شود ...

سی و هفت ... سی و شش... سی و پنج ...

و ت مثل تولد ...

و ناگهان

در غروب غم افزای یک روز سرد زمستانی
تنها خطی از من به جا خواهد ماند

وتو ناباورانه
- شاید با بغضی در گلو -
یگانه پرسش جاودان بشری را از خود می پرسی :
اگر اشتباه کرده باشم !

هیچ کششی هیچ جاذبه ای احساس نمی کنم ....
باور کن حتی واژه بودن هم عذاب آور شده
من نبودن را ترجیح می دهم ...
خدایا من هنوز هم فلسفه جبر و اختیار تو را درک نکرده ام !!!
زمین خلوت را می نگرم و آسمان ساکت را و خود را...
و در این نگریستنهای همه دردناک و همه تلخ .... همواره از خود پرسیده ام و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر،
که تو اینجا چه می کنی؟!
احساس می کنم که نشته ام و زمان را می نگرم و آدمها را می نگرم که می گذرند...
همین و همین !
کوله‏بارم را بسته‏ام
برای یک سفر طولانی
به مقصدی نامعلوم

همراه قاب عکسم

و خیال تو

خدا نگهدار
 

هنوز هم به یاد لحطه ای که
عشق را تقسیم می کردیم و من
دزدانه سهم بیشتری برداشتم
       می لرزم

داستان عشق:
در زمانهای قدیم که هنوز پای هیچ کس به زمین نرسیده بود، فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت که ایستاده بود گفت: بیایید یک بازی بکنیم. مثلا قایم موشک! همه از این پیشنهاد شاد شدند. دیوانگی فورا فریاد زد : من چشم می گذارم. از آنجا که هیچ کس دوست نداشت دنبال دیوانگی بگردد، همه قبول کردند. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک، دو، سه....

همه رفتند و جایی پنهان شدند. لطافت خود را به شاخ ماه آویخت. هوس به مرکز زمین رفت. خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد ، اصالت در میان ابرها. دروغ گفت من زیر سنگی پنهان می شوم اما به زیر دریاچه رفت. طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد.

دیوانگی مشغول شمردن بود: هفتاد و نه...هشتاد....

همه پنهان شدند به جز عشق که همواره در فکر بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است...خیلی مشکل.

 

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش خود می رسد. نود و پنج...نود و شش...

هنگامی که دیوانگی به صد و پایان شمارش رسید، عشق پرید و در میان یک بوته ی گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میآیم!

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، چون او تازه آمده بود تا پنهان شود. لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین. یکی یکی همه را پیدا کرد ولی به جز عشق. از یافتن عشق نا امید شده بود که حسادت حسودیش گرفت  و آرام در گوش دیوانگی  زمزمه می کرد که تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته ی گل رز است. دیوانگی شاخه ای را برداشت و با شدت آن را در بوته ی گل رز فرو کرد و با صدای ناله متوقف شد. عشق بیرون آمد و با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می آمد و شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود و کدر شده بود. دیوانگی گفت: من چه کنم؟ من چه کنم؟
چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

 

عشق گفت: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمایم باش تا من راه را گم نکنم از این روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدمهای عاشق پیشه  سَرَک می کشند .

 

زندگی شاید قصه ای است که کودکان
از آن اگاهند که زندگی را با
   گریه آغاز می کنند

خود را بشناس زیرا زندگی
 ارزش یابی نشده است
ارزش زیستن ندارد

تو رفته ای که عشق من از
سر بدر کنی من مانده ام
که عشق تو را تاج سر کنم

                خداوندا...
    کاش قدرت آن داشتم که
      با شعله ای از آتش
    بهشت تو را به آتش بکشم
     وبابرکه ای آب آتش
      جهنمت را خاموش کنم
     آن وقت ثابت می کردم
   که حتی زاحدترین بندگانت
   هم لاشخوران عوامی بیش
          نیستند

کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت
     عشق غرور دوروغ
چون آدماواسه عشق از روی غرور
       دوروغ میگن

زندگی را دوست دارم نه در قفس
بوسه را دوست دارم نه به خاطر هوس
وتو را دوست دارم تا آخرین نفس

از غم هجر تو با شمع گفتم آن چنان سوخت که از کرده پشیمانم کرد 

بی تو توفان زده ئ دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری
غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.............
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
در خانه چو بستم دگر از پای نشستم
گویا زلزله آمد گویا خانه خراب شد سر من
بی تو من در همهء شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه شعرو سرودی تو همه بودونبودی
چه گریزی زبرمن که زکویت نگریزم
گر بمیرم زغم دل با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدائی؟نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم..........

من سکوت را دوست دارم بخاطرابخت بی پایانش...
فریاد را میپرستم بخاطر انتقام گمگشته در عصیانش..
فردا را دوست دارم بخاطر غلبه اش بر فلک کجمدار...
پائیز را می پرستم بخاطر عدم احتیاج عدم
اعتنایش به بهار.....
آفتاب را دوست دارم بخاطروسعت روحش..
که شب ناپدید می شود تا ماه فراموش کند
حقیقت تلخی را که از او نور میگیرد
زندگی:ایده ال من است ومن آن را تقدیس میکنم
به خاطر اینکه روزی هزار بار نابودش می کنند
    اما هرگز نمی میرد............

                            کفر
  خداوندا خود اگر روزی
 از عرش کبریایت پائین میامدی
 ودر فقر و فلاکت غرورت را به خاطر تکه نانی 

 زیر پای نامردان میافکندی
آن وقت خود کفر نمی کردی؟؟

                            سر نوشت
خدایا چون نوشتی سرنوشتم
که بخت از من رمید از بسکه زشتم
زبانم لال اگر خط تو بد بود
تو میگفتی خود من مینوشتم

                           بخت

    زکوی زندگی بر بسته ام رخت

   زبخت نا کسم آزرذه ام سخت
   بهرجا صخبت از بخت است هیچم
   خدا هیچت کند ای بخت بد بخت
                          تابوت عشق
                                 
   شده تابوت عشقم سینه فریاد!!
   فغان میبارد از فریاد هر یاد
    سیه پوشیده دل پروردگارا
   مگر من مرده ام؟ای دادو بی داد!!

تو ئی که آمدی کنار بسترم
تا نمیرم ز درد جدائی

ای گل تازه که بوئی
 ز وفا نیست تو را
 خبر از سرزنش
 خار جفا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا
غم ما نیست تو را
جان من سنگ دلی
دل به تو دادن
غلط است
رفتن و راست
زکوی تو ستادن غلط است
تو نه آنی که غم
عاشق زارت باشم
دگری جز تو مرا
این همه آزار نداد
آن چه کردی تو به من
هیچ ستمکار نکرد
بشنو پند ومکن
قصد دل آزردهءخویش
ور نه بسیار پشیمان
شوی از کردهء خویش

یک خر آدم را ببوسد
بهتر از آن است که
آدم با یک بوسه
خر شود

تار وپود هستیم
برباد رفت اما نرفت



عاشقی هااز دلم
دیوانگی ها از سرم

شیشه پنجره را باران شست

از دل من اما چه کسی 

 نقش تو را خواهد شست
                     

        سارا
  باران لحظه های دلتنگیم        دوستت
         دارم

وقتی چشم بازکردم بید مجنون تنهاو بی پناهی بودم
که بر مزار آرزوهایم در دشت امیدوجوانی زار میزدم
آن دشت خانه وجایگاه شادی من نبود
در واقع اقامتگاهی بودکه باید آن را تحمل می کردم

              فریاد
مشت میکوبم بر در 
پنجه می سایم بر پنجره
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم

آی با شما هستم
این درهارا باز کنید
من به دنبال فضائی می گردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرائی
که در آن نفسی تازه کنم
آه میخواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد چارهء درد مرا باید این داد کند

آن کس که خانه اش شیشه است
 هرگز سنگ پرتاب نمی کند

نه در مسجد گدراندم که رندی
نه در میخانه که این خمار خام است
میان مسجدو میخانه راهیست
غریبم سائلم آن راه کدام است

و تو را از خویشتنم خواهم راند
و احساس با تو بودن را در خود خواهم کشت
دیگر خاتراتم را بر برگهای زرین نخواهم نگاشت 
 دیگرباید از جدائی سخن گفت
پس سخنی از ماندن نگو
زیرا من امشب عشق رش در پستوی نهان
خانه خواهم سوزاند
زود گذر کن از دلم
و از هجوم عشق تو
به ذره ذرهء دلم شکسته ام
رسیدخ ام به انتهای خواهشم من امشب دست از تو شسته ام
زود گذر کن از دلم

زود گذر کن از دلم

سلام عزیزان من ارژنگ ۱۹ ساله هستم اگه نظرتونو بدین ممنون میشم 

ایدی من :yekbose_azlabanat

دوستدار شما ارژنگ:-*

در زمینی که زمان کاشت مرا گل زیبایش به جزء خار

نبودپستی وهرزگی وهرزه دری هسرتا بهر کسی عار

بد بخت آن کس که به این عار گرفتار نبود